مرادبخش دل بی قرار من باشی
انیس خاطر امیدوار من باشی
تو در میانه خداوندگار من باشی
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی
گرت ز دست برآید نگار من باشی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
به جای اشک روان، در کنار من باشی
بـه جان تا شوق جانان است ما را
چه آتـش ها که بـر جـان است ما را
بـلای سختـی و بـرگشتـه بـختـی
از آن بـرگـشـتـه مژگـان اسـت مـا را
از آن آلــوده دامــانـیـم در عــشــق
کـه خـون دل بـه دامـان اسـت مـا را
حـدیث زلـف جـانان در میان اسـت
سـخـن زان رو پـریشـان اسـت ما را
چـنـان از درد خـوبـان زار گـشـتـیـم
کــه بــیـزاری ز درمــان اســت مـا را
ز مــا ای نــاصــح فــرزانــه بـــگــذر
کـه بـا پـیـمـانـه پـیمـان اسـت مـا را
ز بــس خـو بــا خـیـال او گـرفـتـیـم
وصـال و هجـر یکـسـان اسـت مـا را
سـر کـوی نـگـاری جـان سـپـردیـم
کـه خـاکـش آب حـیوان اسـت مـا را
شـبـی بـی روی آن مـه روز کـردن
بــرون از حــد امـکــان اســت مــا را
گــریـبــان تــو تــا از دســت دادیـم
اجـل دسـت و گـریـبـان اسـت مـا را
به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل ها که آسان است ما را
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند.
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند.
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است .
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند .
عاشقی را دوست دارم چون عاشقانه دوستت دارم
بوسه ای می خواهم ؛ گناهش را نه...!
آغوشی می خواهم ؛ عادت کردن به گرمایش را نه..
نگاهی می خواهم ؛ چشم چرانیش را نه...
احساسی می خواهم شهوتش را نه...
جسمی می خواهم هوسش را نه ...
مگر می شود..؟؟
مگر می شود
بدون آنها سیمای عشق را رنگامیزی و زیبا کرد
چرا سیمای عشق در انتهای معادله عریان می شود و ناقص..؟
نقل از مطالب یلدا محدی
ادامه مطلب ...