آن که هدیه کرد بر من عشق ودلدادگی را
پس کجاست تا ببیند این همه دیوانگی را
او که آموخت به قلبم بخشش و برداری
کاش می آمد ومی دید خفت ودرماندگی را
آنکه ساخت آشیانی در دلش با مهربانی
روزی آید که ببیند غربت و آوارگی را
او که باحضور گرش غصه را آب می کرد
کی بیایدو ببیند سردی وبیچاره گی را؟
آنکه با نگاهشیرین به دلم امید می داد
رفت تا دیگر نبیند یاس سرخوردگی را
اوکه با لبخندهردم دل من راشادمی کرد
کوکجاست تاببیند گریه ی همیشگی را؟