می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد.
هنگامی
که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست
بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ
های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.
نزدیک
ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد
کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای
منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.
مرد روستایی همین کار را کرد.
امام
جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و
از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم
در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟»
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو
گردآوری: گروه اینترنتی تاجریان